رویا رستمی و عاشقانه هایش

ساخت وبلاگ
هلن آهانی گفت و به همراه پوریا از پله ها بالا رفت.داخل ساختمان که شدند، تمام خاطرات آن روز به ذهنش هجوم آورد.گرمی مطبوعی زیر پوستش دوید.خودش را کمی جمع و جورتر کرد.بی خیال سوزش عجیب و غریب خراش های روی پایش!سعی کرد نگاهش به نگاه پوریا نیفتد.-برو بشین.دکور همان قبلی بود.تازه به نظر می رسید کمی هم گرد و خاک روی وسایل نشسته.-کسی نمیاد اینجا؟-معمولا نه!زیر لبی انگار با خودش حرف می زد لب زد: برای همینه که کثیفه.از جیب مانتویش دستمال کاغذی درآورد.روی مبل چرم را تمیز کرد و نشست.پوریا بی حرف به سمتش آمد.جلوی پایش زانو زد و پلاستیک را کنارش گذاشت.هلن متعجب نگاهش می کرد.تا دست پوریا به سمت پاچه ی شلوارش رفت فورا دستش را روی پایش گذاشت و گفت: خودم می تونم.پوریا مغرورانه بلند شد.پلاستیک را به دستش داد و گفت: نگاه می کنم تو کابینت چای بود درست می کنم.نفس راحتی کشید.همین مانده بود که پاچه اش هم هی بالا برود.چلاغ که نبود خودش می بست.با دور شدن پوریا، پاچه ی شلوارش را بالا زد.شیشه ی الکل سفید را باز کرد و روی پایش کمی ریخت.سوزش شدیدش عین نیش عقرب بود.حس کرد دارد به خودش می پیچد.اما جیکش هم در نیامد.ابدا نمی خواست دختر ضعیف و مردنی باشد.فورا با باند پایش را بست و پاچه ی شلوارش را پایین انداخت.نفس راحتی کشید و به سمت پوریا چرخید.درون کابیت ها به دنبال چیزی بود.بلند شد و به سمتش رفت.-می خوای کمکت کنم رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 260 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 23:38

اما بی احتیاطی و عجله اش باعث شد، پایش لبه ی دیوار جاخالی بدهد.جیغ خفه اش و تعادلی که بهم خورد.پوریایی که تمام مدت حواسش به اطراف نبود، با این جیغ سر بلند کرد.با دیدن هلن شوکه، به سمتش دوید.اما هلن قبل از اینکه فاجعه ای برای خودش و پوریا به بار بیاورد، با تمام خراش بدی که روی پایش افتاد، خود را جمع و جور کرد.عقب که کشید پوریا زنگ دار و پر از اخطار گفت:همونجا وایسا.هیجان و ترسی که هلن با این کارش به جانش تزریق کرده ، تمام اعصابش را بهم ریخته بود.خصوصا که چند دقیقه با سیروس حرف زده بود.رسیده به سرنخ مهمی، کلاف از دستش در رفته بود.همین باعث شده بود باز چند پله عقب بیفتد.سریع وارد ساختمان شد.از پله ها بالا رفت.دریچه را باز کرد.روی پشت بام که آمد، هلن نبود.در آخرین لحظه صدای دویدنش را شنید.دستش مشت شد.ابدا از این بچه بازی ها خوشش نمی آمد.گوشیش را در دستش چلاند.برایش پیام داد: فقط ده دقیقه وقت داری بیای بیرون، تو ماشین منتظرتم.برگشت.وارد راه پله شد و دریچه را بست.از پله ها پایین رفت.آماده بود خیره سر چیزی بردارد و برود.اما مگر این دختر اعصاب برایش می گذاشت؟با این طرز عقب کشیدنش مطمئن بود بلایی بر سر پایش آورده.کلافه و عصبی از خانه بیرون آمد.کم دلتنگش بود.تازه به جای رفع دلتنگی باید سرزنشش می کرد.پشت فرمان نشست و رویش ضرب گرفت.چند زن چادری در حالی که باهم پچ پچ می کردند از کنار ماشین گذشت رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 203 تاريخ : شنبه 21 بهمن 1396 ساعت: 19:44

باید ندا را به خانه می برد.مادرش بی تابش بود.-کارت درسته.سیروس خندید.-امشب بیا گاراژ اوسا یونس!-میام.بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد و جلوی خانه ی باربد ایستاد.دستش رو زنگ نرفته، نگهبان که از دوربین دیده بودش، فورا در را برویش باز کرد و گفت: خوش اومدین آقا، بفرمایید.سری برایش تکان داد و داخل شد.دم غروبی بود و از همان دم هم صدای قلدری های بارمان را می شنید.این پسربچه ی شیطان درست کپی پدرش بود.هرچیزی که می خواست به دست می آورد.نمی شد هم زور خرج می کرد.وارد خانه شد که صدای داد بارمان را شنید: مامان گفتم نمیرم، هرکاری می خوای بکن.خنده ای روی صورتش پخش شد.قاصدک مستاصل وسط سالن ایستاده بود و توبیخ گرایانه نگاهش می کرد.باربد هم کاملا خونسرد، پا روی پا انداخته بود و با لب تابش ور می رفت.-سلام.قاصدک و باربد نگاهش کردند.بارمان پشت چشمی برای مادرش نازک کرد و با تخسی سلامی به پوریا داد و گفت: امشب ه راننده بگین منو ببره خونه ی عمو کیوان.باربد از جایش بلند شد و گفت: بسه بارمان، بهتره به حرف مامانت گوش کنی.بارمان با قهر پا روی زمین کوباند و از پله ها بالا رفت.باربد با دلجویی به سمت قاصدک رفت.دست دور شانه اش انداخت.رو به پوریا گفت: دیر کردی.پوریا جلو آمد و گفت: تو ترافیک بودم، ندا تو اتاقه؟قاصدک دستی به صورتش کشید و گفت: خیلی توخودشه.-میرم ببینمش، باید ببرمش خونه.باربد فورا گفت: سام؟-آخرش می فهمه رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 218 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 3:29

وارد کتابفروشی شد.هنوز هم دختر مورد علاقه اش بود.هنوز هم شبیه ندا بود و جسور.-سلام.هلن کتابی که درون قفسه می گذاشت، را برگرداند و به سمت سام سر چرخاند.با دیدنش فورا اخم کرد.-سلام، بفرمایید.سام گلدان کوچکی که درون دستش بود را روی میز گذاشت.-حس کردم به گل علاقه دارین.اشاره ی نامحسوسی به اطرافش و گل و گلدان هایی که آویزان بود، کرد.هلن به سمتش آمد.بی توجه به گلدان زیبای صورتی رنگ که روی پیشخوان گذاشته شده بود، اخم در هم کشید.-ببخشید، صنم من و شما چیه؟ دلیل بودنتون و این گل برای من عجیبه و غیرقابل حضم.سام سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:بذارید پای علاقه من!-علاقه ی یک طرفه؟  حضور شما برای من مزاحمته، این گلو بردارید و برید، من علاقه ای به دیدنتون ندارم، کار شما هم درست نیست.سام با ناامیدی گفت: یک شانس...-شانس برای دختری که احساسش دست خورده یه بن بسته، امیدوارم مکمل بهتری پیدا کنید.سام اخم کرد.باز وجود پوریا روی زندگیش سایه انداخته بود.لب زد: پوریا؟!هلن حساس شد.فقط ساکت به سام زل زد.-همه چیز همین آدمه مگه نه؟-می تونم تقاضا کنم از اینجا برین؟-با توام.هرچه صبر می کرد مودب باشد و متواضع، جواب نمی داد.-دخترخالتونم که از شما شدم تو؟ به شما چه ربطی داره من با کی هستم یا نیستم؟ وکیل و وصی من هستین؟ زندگی من به خودم ربط داره، حالام بفرمایید بیرون!حرف زدن با این دختر جوابگو نبود.کلافه و عصبی از کتا رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 239 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 3:29

پارادوکس عجیبی را تجربه می کرد.هم خوشحال بود هم عصبی و غمگین.انگار رو دست خورده باشد.فاجعه جایی بود که با دستان خودش آدمی را کشته بود.قاتل بود، قاتل!سایه این گناه تا آخر عمرش روی دلش سنگینی می کرد.آنقدر که دستی شود، بیخ گلویش بنشیند و آنقدر فشار بدهد که بمیرد.از همین الان ناخوش بود.با ندانم کارهای خودش، هومن را داشت بالای دار می فرستاد.مردی را سینه ی قبرستان فرستاده بود.و از همه بدتر ندا زنده و سرحال بود.و جنازه ای که کفن پوش درون قبر بود...؟خدا لعنتش کند...خدا لعنتش کند...آشفته دستی به صورتش کشید.رسیده به خانه پوریا با تردید روی ترمز زد.پاهایش برای رفتن محکم نبود.انگار از زانو به پایین فلج باشد.با اینکه رودست بدی از پوریایی که مثلا رفیق شفیقش بود خورده بود اما خودش می دانست گندش در بیاید خیانت خودش بزرگتر بود.آنقدر که لایق تف انداختن در صورتش هم نباشد.پوریا را می شناخت.زیادی مرد بود.برای عزیزترین های زندگیش جان می داد.مطمئن بود برای عشق ندا این دروغ را سرهم بندی کرده.صدردصد آن رفیق کله گنده اش هم کمک حالش بوده.باربد مزایی اراده می کرد بدست می آورد.پوریا جفت خوبی برایش بود.اما این را هم مطمئن بود.پوریا اگر بفهمد چه غلطی کرده، غیر از اینکه خودش حسابی از خجالت در می آمد، فورا هم تحویلش می داد.سرشاخ شدن با پوریا کیان پور احمقانه ترین کار ممکن بود.که متاسفانه با خریت تمام این را به جان رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 266 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 3:29

دختره ی ورپریده.همیشه ی خدا باید نشان دهد چقدر سرتق و لجباز است.پشت فرمان ماشینش که نشست، گوشی را از جیب شلوارش بیرون کشید.اسم هلن را لمس کرد و گوشی را به گوشش چسباند.بوق خورد تا صدای خسته ی هلن در حالی که نفس نفس می زد به گوشش خورد.-سلام.نوک زبانش آمد بگوید سلام و درد!-چرا صدات اینجوریه؟ کجایی؟-هیچی نیست، یکم خسته ام.-میگم کجایی؟هلن به نرمی گفت: بازار، یکم دیگه مونده کارم تموم بشه برگردم خونه.اگر روبرویش بود مطمئنا سرش داد می زد.اما الان نه!-آدرس؟خشن که می شد، لحن داد می زد که هلن نباید سر به سرش بگذارد.حتی نباید بگوید نیا یا هرچیز دیگری...-بازارچه کوثرم...-هرجایی می ایستی تا بیام، قدم از قدم برداری حسابی باهام سرشاخ میشی.برای هرچیز هلن خودش را محق می دانست.این همه مالکیتش را کجای دلش می گذاشت؟-باشه!تماس را قطع کرد و سوییچ را چرخاند.دختره ی خیره سر!نشانش می داد این سرخود رفتن ها چه عاقبتی دارد.بگذار حاجی هرچه دلش می خواهد بگوید.وقتی دخترش سرتق است و لجباز، باید تاوان پس بدهد.دنده عوض کرد و با سرعت به سمت بازار رفت.خبر داشت خاله خانم می آید.اما چرا حاج خانم به خودش نگفته بود خرید کند؟خودش شنید که چند باری گفته بود پسر خانه شده.حاجی هم لب تکانده و تایید کرده بود.قرار نبود نریمان باشد یا علیرضا...اما حکم پسر خانه خوردن آنقدر عظمت داشت که گردنش عین مو باریکتر، هرچه خواستند انجام دهد.ا رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 236 تاريخ : جمعه 13 بهمن 1396 ساعت: 4:20

در عوض با دستانش کشتی گرفت.ترجیح می داد ابدا سربه سرش نگذارد.-خودم می تونم کارامو کنم.با چهره ای ترسناک به هلن نگاه کرد.هلن ترجیح داد ابدا نگاهش به نگاه پوریا نیفتد.پاچه می گرفت.خستگی خرید امروز در تنش مانده بود.ابدا دلش نمی خواست دم پرش برود که خستگی تنش ماندگار شود.پوریا خشمش را بر سر پدال گاز خالی کرد.سرعت گرفت و وارد خیابان شد.-آروم برو-حرف نزن هلن!نمی خواست دختر مطیع قصه باشد.یا دختری که با زور گفتن رام شود.-ببین، من هر کاری که تو توانم باشه رو خودم انجام میدم، هیچ لزومی همنداره از کسی کمک بگیرم.پوریا ناباور گفت: کسی؟ نمی فهمم، یعنی چی کسی؟هلن نگاهش کرد و گفت: قبل از اینکه تو هم باشی اینا کارهای روتین هرروزه ام بوده که مشکلی باهاش نداشتم و ندارم...-آها گل گفتی، قبل از اینکه چی؟ چی؟ من باشم، اما از حالا هستم، بهتره کارهای روتین دیگه ای انتخاب کنی هلن!هلن گفتنش زنگ دار و پر از اخطار بود.عمرا اگر این بار در مقابل زورگویی هایش کم بیاورد.-شما تعیین می کنی روتین زندگی من چی باشه؟ صاحب اختیار زندگی من شدی؟وقتی انتخاب می کنی...باید پای انتخابت بمانی.خوب و بد همه با هم است.درست عین وقتی که یکهو تر و خشک با هم می سوزد.هلن این مرد را با تمام خصلت هایش انتخاب کرد.آن وقت از صاحب اختیاریش می گفت؟البته که صاحب اختیارش بود.البته که جا داشت بابت حرف حتی سیلی بخورد.اما هنوز کارش به جایی نرسیده رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 199 تاريخ : جمعه 13 بهمن 1396 ساعت: 4:20

با اشک نگاهشان می کرد. همیشه این دو عکس را داشت. جانش بودند. به حاجی چیزی نمی گفت که غم روی غمش بگذارد. خودش یواشکی می آمد. کنار صندوقچه ی قدیمی می نشست و هر بار عکس ها را در می آورد. یک دل سیر نگاه می کرد و دوباره سر جایش می گذاشت. داغ دیدن چقدر سخت بود. حضور کسی را پشت در حس کرد. همان موقع صدای هلن را شنید: حاج خانم کجایی؟ دست هلن روی دستگیره نشد که حاج خانم از هولش فورا عکس ها را زیر فرض قایم کرد. در باز شد و هلن نگاهش کرد. -حاج خانم اینجا چیکار می کنی؟ نم اشک چشمانش را گرفت و بلند شد. -هیچی مادر. -لیست خریداتو بده برم خرید، غیر از خاله خانم کی دیگه همراهشه؟ -پیرزن کیو داره مگه؟ هلن سر تکان داد و گفت: همین روزا میره ده بهش سر می زنم. حاج خانم سر تکان داد و از کنار هلن گذشت. این روزها روماتیسمش زیادی عود می کرد. -بگو پوریا باهات بیاد. متعجب و اخم آلود گفت: چرا؟! -مرده، هم کمکته، هم دیگه بچه ی خونه اس هواتو داره. بلاخره شد. بلاخره حدسش از آب درست درآمد. عملا آنها پوریا را به جای نریمان پذیرفته بودند. نمی خواست حرفی بزند که دلشکسته شان کند. اما این درستش نبود. نریمان هیچ جایگزینی نداشت. -لازم نیست حاج خانم، خودم چلاغ نیستم، عین همیشه میرم میخرم میام. حاج خانم پشت چشمی برایش نازک کرد و گفت: نگفتم چلاغی، بازار شلوغه همه جور آدمی هم هست. با پوریا نمیری زنگ بزن بنیامین باهات بیاد. پیشن رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 204 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 2:18

صدای زنگ، باعث شد پروین که با صدای بلند داستان زیبایی را برای جمشید می خواند، سرش را بلند کرد.معمولا این ساعت روز کسی نمی آمد و نمی رفت.مگر از قبل هماهنگ کرده باشد.نه اینکه خانه شان قانون یا مقررات خاصی داشته باشد ها...نه اصلا!فقط کسی را زیاد نداشتند که رفت و آمد کنند.دوست و آشنا هم معمولا در مهمانی ها بود یا جشن به خصوصی!یکی از خدمتکارها در حالی که دست خیسش را با روپوش سفیدش خشک می کرد با عجله از آشپزخانه بیرون آمد.جمشید با آرامش فنجان چای به اش را به لب هایش نزدیک کرد و گفت: خانم ادامه نمی دی؟-کنجکاوم بدونم کی دم دره.نگاهش میخ آیفون بود که خدمتکار گوشی را برداشت.مکالمه اش کوتاه بود که برگشت و گفت: خانم، آقایی به اسم پژمان هستن.رنگ از صورت پروین و چای هم در گلوی جمشید پرید.-چیکار کنم خانم؟پروین با بهت و ترس به جمشید نگاه کرد.جمشید کمی خونسردتر بود.بدون اینکه خدمتکار را حساس کند گفت: راهنماییشون کنید داخل!پروین فورا سرش را برگرداند و نگاهش کرد.جمشید با آرامش گفت: آروم باش خانم.چطور از آرامش حرف می زد وقتی قلبش عین یک دیوانه به جان قفسه ی سینه اش افتاده بود؟خدمتکار گوشی آیفون را گذاشت و به سمت در رفت.در را باز کرد و همان جا برای استقبال ایستاد.پروین، دست جمشید را در دست گرفت و محکم فشار داد.درکش می کرد.مردی که همه فکر می کردند مرده یک هو زنده و سرحال بعد از 20 سال مقابلشان بود.پروین رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 206 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 22:53

خدا رحم کند فقط پلیس خفتشان نکند. وگرنه جواب حاجی و اعتمادش را چه می داد. نگران بود و این از چشمانی که سوسو می زد کاملا مشخص بود. -بخور تا سرد نشده. لیوان کاغذی را در دستانش گرفت و خیره ی موتور شد. -مال کیه؟ کنارش نشست و بدون اینکه دروغ بگوید گفت: مال یکی از بچه هاس، کلی خاطره ازش داره. لیوان را به لب هایش نزدیک کرد. بخار داغش حس خوبی داشت. پوریا چایش را داغ داغ سر کشید. عجیب بودن که بودن هلن کنارش این همه حالش را خوش می کرد. -باور داری بعضیا می تونن اجبار زندگیت باشن؟ هلن برگشت و نگاهش کرد. آبی هایش به روبرو خیره بود. انگار با خودش حرف می زند. -اما من فکر می کنم بعضیا می تونن معجزه ی زندگیت باشن. پوریا نگاهش را از روبرو به هلن انداخت و عمیق نگاهش کرد. اجبار و معجزه...هر دو کنار یکدیگر او را از پا در می آورد. هلن نگاهش را گرفت و گفت: اینجوری نگاه نکن. لبخندی پشت لبش آمد. هلن سر چرخاند و گفت: بریم؟ "بعدا اگر یکی از رفقایش... از آن فابریک های قدیمی... پای درو دلش نشست و پرسید عاشق زنی شده ای که دلت بخواهد شعر بخوانی؟ بدون تردید می گفت: بله!" لیوان کاغذی را کنارش گذاشت و بلند شد. صورتش از سرما سرخ شده بود. هلن چای نیمه خوردش را کنارش رها کرد و شال گردنش را مرتب کرد. کلاه کاسکت را روی سرش گذاشت و منتظر پوریا شد. پوریا به سمت دکه رفت. پول چای ها را حساب کرد و سوار موتورش شد. هلن با احتی رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 235 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1396 ساعت: 1:20